داستان روشنای امید
  • تاریخ انتشار: ۱۴۰۳/۱۱/۲۵
  • تعداد بازدید: ۲۷۵

داستان روشنای امید

فصل اول: روزهای تاریک سایه ها از دیوار اتاقم بالا می رفتند و پایین می آمدند. شب و روز برایم تفاوتی نداشت. گویی همه چیز در یک چرخه ی بی پایان از تاریکی غرق شده بود. دوستانم کم کم فاصله گرفتند، خانواده ام نگران بودند اما نمی دانستند چگونه کمکم کنند. به پزشک مراجعه کردم، قرص ها را مصرف کردم، اما انگار هیچ چیز تغییری نمی کرد. درونم پر از صدایی بود که مدام می گفت: "تو دیگر هیچ وقت خوشحال نخواهی شد." گاهی ساعت ها به دیوار خیره می شدم، گاهی از شدت افکار ناامیدکننده خوابم نمی برد. احساس می کردم در گودالی بی انتها افتاده ام که هیچ نوری در آن دیده نمی شود. اما یک روز، صدایی از درونم گفت: "اگر خودت برای نجاتت کاری نکنی، هیچ کس دیگر هم نمی تواند کمکت کند!"

فصل دوم: جرقه ای در تاریکی با همان حال افسرده، برای اولین بار بعد از مدت ها از اتاقم بیرون رفتم. در کوچه، صدای بچه ها را شنیدم که می خندیدند، صدای پرنده ها را که روی درخت ها آواز می خواندند. آن لحظه فهمیدم که زندگی هنوز جریان دارد، اما من خودم را از آن جدا کرده ام. تصمیم گرفتم کاری کنم. اما چه کاری؟ نه حوصله ی بیرون رفتن داشتم، نه انگیزه ای برای ارتباط با دیگران. در همان روزها، مادرم به من پیشنهاد کرد که به کلاس حفظ قرآن بروم. ابتدا تردید داشتم، اما به خودم گفتم: "چرا امتحان نکنم؟ شاید کمکی کند!"

فصل سوم: قدم های کوچک، تغییرات بزرگ در کلاس، استاد با لبخند از من استقبال کرد. اولین سوره ای که خواندم، حس عجیبی در دلم زنده شد. احساس آرامشی که مدت ها بود از من دور شده بود، کم کم بازمی گشت. هر باری که آیه ای را حفظ می کردم، انگار نوری درونم روشن می شد. دیگر ذهنم پر از افکار تاریک نبود. هر روز تمرکز می کردم تا آیه های جدید را یاد بگیرم. کم کم متوجه شدم که کمتر در افکار منفی غرق می شوم. ذهنم مشغول چیزی زیبا و ارزشمند شده بود. بعد از مدتی، تصمیم گرفتم قدم های بیشتری بردارم. دوباره به درس خواندن فکر کردم، به یادگیری مهارت های جدید. روزهایم پر شد از مطالعه، تلاش، و یادگیری. دیگر فرصت نداشتم که به ناامیدی فکر کنم.

فصل چهارم: نور در افق زمان گذشت، و دیگر آن دختر افسرده ی گذشته نبودم. هنوز روزهایی بود که احساس خستگی و ناامیدی داشتم، اما یاد گرفته بودم که چگونه با آن ها روبه رو شوم. حالا، وقتی کسی را می بینم که در تاریکی فرو رفته، به او می گویم: "منتظر نباش که کسی نجاتت دهد. خودت باید برای خودت قدم برداری. افسردگی فقط با فکر کردن به آن عمیق تر می شود، اما وقتی ذهنت را مشغول یادگیری، عبادت، و کارهای مفید کنی، کم کم نور امید به زندگی ات بازمی گردد."

پایان

agent نویسنده: لیلا طاهری نژاد

می پسندم (۶) نمی پسندم (۰)
جستجو نوشته ها
سایر نوشته های نویسنده

یک روز انتظار
یک روز انتظار
‍#معرفی_کتاب #کتاب_خوب_بخوانیم #یک_روز_انتظار #نویسنده_ارنست_همینگوی #مترجم_زهرا_تدین   داستان کوتاه است و ٩ صفحه دارد. داستان از آن‌جا شروع می‌شود که مردی فرزندش...

معرفی کتاب روحیه‌ام را بالا ببر
معرفی کتاب روحیه‌ام را بالا ببر
کتابی مفید که ٢٧١ صفحه دارد و شامل نقل قول‌هایی برجسته و باشکوه از نویسنده‌های...

معرفی کتاب باورش کنید
معرفی کتاب باورش کنید
*ما کسی که دیگران می‌گویند نیستیم، بلکه کسی هستیم که خودمان باور داریم.* جیمی کرن لیما...

قصه‌های کوچک برای بچه‌های کوچک
قصه‌های کوچک برای بچه‌های کوچک
‍#معرفی_کتاب #قصه‌های_کوچک_برای_بچه‌های_کوچک #کوتوله_ناقلا_و_غول_دندان_طلا_و_۴_قصه_دیگر #نویسنده_شکوه_قاسم_نیا #تصویرگر_رویا_بیژنی  کتاب مخصوص ٧ تا ١٢ سال است که می‌توانید آن را...

ارسال نظر برای «داستان روشنای امید»

برو بالا